خاطره ای ازشهید شکرمراد حسینی اززبان پسرعمویش:
درآخرین شبی که شهید می خواست فردای آن روزبه جبهه برود درمسجد صاحب الزمان تمامی برادران پایگاه را درمسجد جمع کرد که من یعنی پسرعمویش با اوهم به مسجد رفتم و وقتی که مدتی به سخنرانی گوش کردیم تا اینکه سخنرانی تمام شدو وقتی که با هم به طرف خانه می آمدیم برق رفت ومن دیگرنتوانستم اورابه خانه بیاورم به اوگفتم بیا برویم خانه گفت برق رفته دیگرخوب نیست ومن با اوخداحافظی کردم وبه او گفتم نمی شود صبرکنی که درست رابخوانی وبعد تابستان به جبهه بروی ولی او گفت من می ترسم که جنگ تمام شود و من ازاین نعمت خداوندی بی بهره شوم.Trending Articles
More Pages to Explore .....